[our secret part 5]
•| زمان حال، 2021/5/14 ساعت ۱۱ صبح، لس آنجلسِ آمریکا
پرده خاکستری رنگ رو از جلوی پنجره های نسبتا بلند خونت کنار زدی. بعد از دو هفته بلاخره ذره ای نور وارد خونه تاریکت شد و روشنش کرد. گلای بابونه خشک شده روی میز،لیوان قهوه ای و کتابِ تاریخچه نوازندگان معروف... نگاهی بهشون کردی و لبخند تلخی زدی. همه اونا یادآور آخرین لحظاتتون بودن؛ نه تنها اونا بلکه تمام اون خونه عطرِ اون پسر رو میداد! دوست داشتی بری،بری یه جای دور... یه کشور دیگه و یه نقطه دیگه از دنیا. بری و گم بشی از این دنیای لعنتی ای که حالا برات از مرگ عذاب آور تر بود. اما ممکن نبود! نه پولی داشتی و نه کاری که بتونی باهاش حتی اجاره همینجارو هم بدی چه برسه به اینکه بخوای بری...
آهی کشیدی، خستگی تمام جونتو گرفته بود. سه هفته بود که دیگه دانشگاه نرفته بودی و هیچکس ازت هیچ خبری نداشت، حتی هانا که بهترین دوستت بود. توی این مدت بیشتر از پنجاه بار بهت زنگ زده بود اما تو حوصله جواب دادنش رو نداشتی.
بعد از دوتا بوق گوشی رو برداشت.
هانا: ات؟ تو حالت خوبه؟ زنده ای؟ چیزیت نشده؟
× من خوبم هانا چیزی نیست
- یعنی چی چیزیم نیست هاااا؟*صداشو بالا برد* سه هفتست هیچ خبری ازت ندارم دختر میفهمییییی؟
× هانا...
-*آهی کشید* آدرس خونتو بفرست، دارم میام
و گوشی رو قطع کرد. درسته که حوصله نداشتی اما شاید در اون لحظه هانا تنها کسی بود که میتونست کمی از غم و عذاب وجدانت کم کنه؛ پس آدرس رو براش فرستادی و بعد چند دقیقه زنگ خونت به صدا در اومد. به سمت در رفتی و بازش کردی، بهت اجازه صحبت نداد و محکم بغلت کرد و البته کلی دم گوشت غُر میزد!
- من اینجا آدم نیستم؟ نباید بدونم تو کدوم گوری هستی؟ چرا پیدات نیست چرا جواب زنگامو نمیدی ها؟
× هانا بسه دیگه*مکثی کردی* بهت توضیح میدم
از بغلش بیرون اومدی نگاهی به چشات کرد.
-همشو؟
×همشو... همه این سه هفته رو
وارد خونه شد که در رو بستی. به اطراف نگاهی انداخت. خونت بی روح بود؛ سرد و تاریک و البته لجند...
- این چه وعضشه؟*نگاهشو به تو داد* چرا خونت اینطوریه دختر!*کفشاشو در اورد و قدمی به سمت هال برداشت* خجالت بکش زشته.
آهی کشید و مجدد نگاهشو توی خونه چرخوند.
- اول اینجارو مرتب میکنیم، بعدش برام تعریف میکنی. فهمیدی؟
لبخندی زدی و سرتو تکون دادی.
هانا اولین کسی بود که وقتی به لس آنجلس اومدی ملاقاتش کردی. اون موقع دخترای ۱۶ ساله ای بودین که هیچ درکی از دنیای اطرافتون نداشتین.
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
پرده خاکستری رنگ رو از جلوی پنجره های نسبتا بلند خونت کنار زدی. بعد از دو هفته بلاخره ذره ای نور وارد خونه تاریکت شد و روشنش کرد. گلای بابونه خشک شده روی میز،لیوان قهوه ای و کتابِ تاریخچه نوازندگان معروف... نگاهی بهشون کردی و لبخند تلخی زدی. همه اونا یادآور آخرین لحظاتتون بودن؛ نه تنها اونا بلکه تمام اون خونه عطرِ اون پسر رو میداد! دوست داشتی بری،بری یه جای دور... یه کشور دیگه و یه نقطه دیگه از دنیا. بری و گم بشی از این دنیای لعنتی ای که حالا برات از مرگ عذاب آور تر بود. اما ممکن نبود! نه پولی داشتی و نه کاری که بتونی باهاش حتی اجاره همینجارو هم بدی چه برسه به اینکه بخوای بری...
آهی کشیدی، خستگی تمام جونتو گرفته بود. سه هفته بود که دیگه دانشگاه نرفته بودی و هیچکس ازت هیچ خبری نداشت، حتی هانا که بهترین دوستت بود. توی این مدت بیشتر از پنجاه بار بهت زنگ زده بود اما تو حوصله جواب دادنش رو نداشتی.
بعد از دوتا بوق گوشی رو برداشت.
هانا: ات؟ تو حالت خوبه؟ زنده ای؟ چیزیت نشده؟
× من خوبم هانا چیزی نیست
- یعنی چی چیزیم نیست هاااا؟*صداشو بالا برد* سه هفتست هیچ خبری ازت ندارم دختر میفهمییییی؟
× هانا...
-*آهی کشید* آدرس خونتو بفرست، دارم میام
و گوشی رو قطع کرد. درسته که حوصله نداشتی اما شاید در اون لحظه هانا تنها کسی بود که میتونست کمی از غم و عذاب وجدانت کم کنه؛ پس آدرس رو براش فرستادی و بعد چند دقیقه زنگ خونت به صدا در اومد. به سمت در رفتی و بازش کردی، بهت اجازه صحبت نداد و محکم بغلت کرد و البته کلی دم گوشت غُر میزد!
- من اینجا آدم نیستم؟ نباید بدونم تو کدوم گوری هستی؟ چرا پیدات نیست چرا جواب زنگامو نمیدی ها؟
× هانا بسه دیگه*مکثی کردی* بهت توضیح میدم
از بغلش بیرون اومدی نگاهی به چشات کرد.
-همشو؟
×همشو... همه این سه هفته رو
وارد خونه شد که در رو بستی. به اطراف نگاهی انداخت. خونت بی روح بود؛ سرد و تاریک و البته لجند...
- این چه وعضشه؟*نگاهشو به تو داد* چرا خونت اینطوریه دختر!*کفشاشو در اورد و قدمی به سمت هال برداشت* خجالت بکش زشته.
آهی کشید و مجدد نگاهشو توی خونه چرخوند.
- اول اینجارو مرتب میکنیم، بعدش برام تعریف میکنی. فهمیدی؟
لبخندی زدی و سرتو تکون دادی.
هانا اولین کسی بود که وقتی به لس آنجلس اومدی ملاقاتش کردی. اون موقع دخترای ۱۶ ساله ای بودین که هیچ درکی از دنیای اطرافتون نداشتین.
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
۱۶.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.